انکار بدیهیات

آقای Russell Ackoff، یکی از بزرگان مدیریت قرن اخیر و دانشمند در زمینه علوم سیستم ها و پژوهش عملیاتی (OR)، در مقاله ای با موضوع تفکر سیستمی بیان نمود که من خیلی از انکار کردن بدیهیات و بررسی عواقب این کار لذت بردم. در اغلب موارد، من متوجه‌شده‌ام که بدیهیات اشتباه است. من کشف کردم که بدیهیات و مفاهیم واضح چیزی نیست که نیاز به اثبات نداشته باشد، بلکه چیزی است که مردم نمی‌خواهند آن را ثابت کنند.

در ادامه چند نمونه بسیار کوچک از چیزهای بدیهی آورده شده که من پیدا کرده‌ام:

– بهبود عملکرد بخش‌هایی از یک سیستم که به طور جداگانه عمل می‌کنند، لزوماً عملکرد کل را بهبود خواهد داد.

این تصور اشتباه است. در حقیقت این می‌تواند یک سازمان را از بین ببرد، به عنوان مثال: نصب موتور خودرو رولز رویس (Rolls Royce) بر روی خودرو هیوندا (Hyundai)، نه تنها بهبودی ایجاد نمی‌کند بلکه می‌تواند آن را غیر قابل استفاده کند. این مورد حتی توضیح می‌دهد که چرا الگوبرداری (Benchmarking) تقریباً همیشه شکست‌خورده است. انکار این اصل بهبود عملکرد، مرا به مجموعه‌ای از طرح‌های سازمانی سوق داد که قصد تسهیل مدیریت تعاملات را داشت همچون: سازمان مدور، اقتصاد بازار داخلی  و سازمان چندبعدی.

– مشکلات دارای طبیعت تک رشته ای (یک بعد علمی) هستند.

یک تحقیق اثربخش، تک رشته‌ای، میان رشته ای و یا چند رشته‌ای نیست، بلکه فرا رشته ای می باشد و دارای چندین بعد علمی است. تفکر سیستمی جامع و کل نگر است؛ تلاش برای به دست آوردن درک اجزای سیستم از رفتار و ویژگی‌های کل سیستم، به جای آنکه تلاش شود رفتار و خواص کل سیستم را از بخش‌های آن‌ به دست آورد. رشته‌های علمی به منظور نمایش بخش‌های مختلفی از واقعیت که ما تجربه می‌کنیم، از طریق علم و دانش به دست می‌آیند. در واقع، علم فرض می‌کند که واقعیت، سازماندهی شده و ساختاریافته ‌است، به همان روشی که در دانشگاه ها مطرح شده است.

این یک خطای دوگانه است. خطای اول اینکه رشته های علمی بخش‌های مختلفی از واقعیت را تشکیل نمی‌دهند؛ آن‌ها جنبه‌های مختلفی از واقعیت می باشند و دیدگاه‌های متفاوت هستند. هر بخشی از واقعیت را می‌توان از هر کدام از این جنبه‌ها نگاه کرد. کل را می ‌توان تنها با مشاهده آن از همه ابعاد و جوانب به طور همزمان درک کرد.

خطای دوم، جداسازی ابعاد و نقاط مختلف دید ما از مسئله برای یافتن راه‌حل‌های مشکلات، با همان دیدگاهی که بیان می کند مساله ساختار یافته و فرمول‌بندی شده‌است. به نقل از انیشتین: “بدون تغییر الگوی تفکر، ما قادر نخواهیم بود مشکلاتی را که با الگوهای فکری فعلی ما ایجاد شده‌اند را حل کنیم”. وقتی ما می‌دانیم که یک سیستم چگونه کار می‌کند، چگونه اجزاء آن به هم متصل هستند و چگونه بخش های مختلف به منظور تولید رفتار و ویژگی های کل سیستم با یکدیگر در تعامل هستند، ما اغلب مواقع می توانیم یک یا تعداد زیادی دیدگاه را پیدا کنیم که به راه‌حل‌های بهتری منجر شود، نسبت به زمانیکه ما از دیدگاه « مساله ساختار یافته و فرمول‌بندی شده‌ » استفاده می کنیم.

به عنوان مثال، ما سعی نمی‌کنیم که یک سردرد ساده را با جراحی مغز درمان کنیم، اما با قرار دادن یک قرص در معده این کار (درمان) را انجام می دهیم. ما این کار را انجام می‌دهیم چون ما می‌فهمیم که بدن، سیستم زیستی و بیولوژیکی، چگونه کار می‌کند. هنگامی که علم، واقعیت را به بخش‌های تک رشته ای تقسیم می‌کند و به طور جداگانه با آن‌ها سر و کار دارد، نشان دهنده فقدان درک واقعیت به عنوان یک کل واحد و یک سیستم است.

تفکر سیستمی نه تنها مرز‌های بین دیدگاه ها را که علوم و حرفه‌ها را تعریف می‌کنند، پاک می‌کند، بلکه مرز بین علوم انسانی و سایر علوم را نیز پاک می‌کند. به عقیده من، علم شامل جستجو برای شباهت‌های بین چیزهایی است که ظاهراً متفاوت هستند؛ علوم انسانی شامل جستجوی تفاوت‌ها در میان چیزهایی است که ظاهراً مشابه هستند. علوم انسانی و سایر علوم، سر و دم یک واقعیت هستند که به طور جداگانه قابل مشاهده هستند، اما قابل‌تفکیک نیستند. به همین دلیل است که من برای اشاره به مطالعه سیستم‌ها به عنوان بخشی از “Scianities ” (ادغام شده دو واژه Science و Humanities) آمده‌ام.

– بهترین کاری که می ‌توان برای یک مشکل انجام داد، حل آن است.

این تصور اشتباه است. بهترین کاری که می ‌توان برای یک مشکل انجام داد این است که آن را از ریشه منحل نماییم، در واقع طراحی مجدد نهادیست که آن مشکل یا محیطش را به وجود آورده و هنوز آن را دارد تا هنگامی که مشکل برطرف شود. چنین طراحی شامل عقل سلیم و تحقیقات مشترک است و یادگیری ما را بیشتر از آزمون و خطا و یا تحقیقات علمی افزایش می‌دهد

نوشته‌های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *